غزل مناجاتی با خداوند
آوردهای دوبــاره بـدهـکـارمـان کـنـی فکری به حال غم زده و زارمان کنی اینـجـور که دوباره به ما راه میدهی اصلا بعـید نیـست طـلـبـکـارمان کنی گرچه نمودهام ز گـنه خوار نفس خود یک دم نخواستی تو خدا، خارمان کنی تو مـهـربـان تـریـنی و اصلا نمیشود بـا آتـشِ جـهـنّـمـت، آزارمــان کــنــی ما را زمین زده است گناهان بیشمار بایـد که فکـرِ این دل بـیـمـارمان کنی من آمـدم دوبــاره رفـیـقـت شـوم خـدا لطـفی اگر کـنـی تو و بـیـدارمان کنی این چـشم ها که بوی شهـادت نمیدهد تـا با شـهـیـد کـربــبـلا یـارمـان کـنـی با گـریههـای فاطـمـهات گریه میکنیم تا روضهخوان روضه دیوارمان کنی آتـش گـرفـتهایـم در این اضـطراب تا پهـلـو شکـسته از تب مسـمارمان کنی |